غزل شمارهٔ ۲۵۴
باده ده آن یارِ قدحباره را
یار ترشرویِ شکرپاره را
منگر آن سوی، بدین سو گشا
غمزهٔ غمازهٔ خونخواره را
دست تو میمالد بیچارهوار
نه به کفَش چارهٔ بیچاره را
خیره و سرگشته و بیکار کن
این خرد پیر همهکاره را
ای کرمت شاهِ هزاران کرم
چشمه فرستی جگر خاره را
طفل دو-روزه چو ز تو بو برَد
میکِشد او سوی تو گهواره را
تَرک کند دایه و صد شیر را
ای بدل روغن کنجاره را
خوب کلیدی در بر بسته را
خوب کمندی دل آواره را
کار تو این باشد ای آفتاب!
نور فرستی مه و استاره را
منتظرش باش و چو مه نور گیر
ترک کن این گنگل و نظاره را
رحمت تو مهره دهد مار را
خانه دهد عقرب جراره را
یاد دهد کار فراموش را
باد دهد خاطر سیاره را
هر بت سنگین ز دمش زنده شد
تا چه دمست آن بت سحاره را
خامش کن گفت از این عالم است
ترک کن این عالم غداره را