حیران

مجموعه اشعار فارسی

غزل شمارهٔ ۱۳۷

با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی!؟ چرا ؟

گوهری باشی و از سنگی فرومانی!؟ چرا ؟

می‌کشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی

چون نه مرداری تو بلک بازِ جانانی، چرا ؟

دیده‌ات را چون نظر از دیده‌ی باقی رسید

دیده‌ات شرمین شود از دیده‌ی فانی!؟ چرا ؟

آن که او را کس به نسیه و نقد نستانَد به خاک

این چنین بیشی کند بر نَقْده‌ی کانی!؟ چرا ؟

آن سیه‌جانی که کفر از جانِ تلخش ننگ داشت

زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی، چرا ؟

تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست

آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی، چرا ؟

او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود

تو بر او از غیبْ جان ریزی و می‌دانی، چرا ؟

چون در او هستی ببینی گویی آن من نیستم

دعوی او چون نبینی گویی‌اش آنی!؟ چرا ؟

خشمِ یاران فرع باشد اصلشان عشقِ نوست

از برای خشم فرعی اصل را رانی!؟ چرا ؟

شه به حق چون شمس تبریزیست ثانی نیستش

ناحقی را اصل گویی شاه را ثانی!؟ چرا ؟