غزل شمارهٔ ۱۳۷
با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی!؟ چرا ؟
گوهری باشی و از سنگی فرومانی!؟ چرا ؟
میکشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی
چون نه مرداری تو بلک بازِ جانانی، چرا ؟
دیدهات را چون نظر از دیدهی باقی رسید
دیدهات شرمین شود از دیدهی فانی!؟ چرا ؟
آن که او را کس به نسیه و نقد نستانَد به خاک
این چنین بیشی کند بر نَقْدهی کانی!؟ چرا ؟
آن سیهجانی که کفر از جانِ تلخش ننگ داشت
زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی، چرا ؟
تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست
آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی، چرا ؟
او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود
تو بر او از غیبْ جان ریزی و میدانی، چرا ؟
چون در او هستی ببینی گویی آن من نیستم
دعوی او چون نبینی گوییاش آنی!؟ چرا ؟
خشمِ یاران فرع باشد اصلشان عشقِ نوست
از برای خشم فرعی اصل را رانی!؟ چرا ؟
شه به حق چون شمس تبریزیست ثانی نیستش
ناحقی را اصل گویی شاه را ثانی!؟ چرا ؟